من و نقاشی!
مدتی است که به اینجا نیامده ام ،
مدتی است که به این دایره نظری نکرده ام !
دایره ای از جنس من و تو ، من و ما نه آنقدر بزرگ و نه آنقدر کوچک !
به حد و اندازه ی یک نقطه است !
چیزی که میبینم و من را به سر خط میراند،
چند وقتی است که نقاشی میکشم ، خط پتی میکنم، آدم را میکشم !
صندلی های خالی دور میز شام ، موضوعاتی از جنس غبار خط پتی هایم ،
بوی کربن می آید ، زغال ، صدای جلز و ولز زن همسایه که دیروز مادرش را از دست داده است!
همزمان زن دایی صدایم میزند ، در را میکوبد پسر دایی ام ،
فرهان ، فرهان میگویند !
قلم از دستم میوفتد !
به در نگاه میکنم ، دری کوچک ، سفید و رنگ شده !
داد میزنم ، اومدم !!!
هنوز صدای جلز و ولز آن زن می آید ،
جوجه میخوری؟ - پسر دایی ام ازم میپرسد !
آه اره چرا که نه ، لبخند میزنم و میگویم!
دمپایی های بزرگتر از پایم را میپوشم ، صدای جلز و ولز بیشتر میشود ، به حیاط که میرسیم!
گوشت روی منقل را میبینم ، آن هم دقیقا همان صدا را میدهد !
گویا غم ، گوشت تنمان را میسوزاند ، برخی از افراد هم از غم دیگران خوشحال میشوند !
فک کنم اون ها همونایی هستند که گوشت رو میخورند ، مثل من !
البته بحث گوشت خوردن نیست ، اشتباه نکنید ، گیاه خواری هم کار درستی نیست .
بحث غم است و شادی ، بحث فرکانس صداست ، فرکانس صدای ان زن و این جوجه یکیست ، اما بوی این کجا و آن کجا !
کمی جمع میشوم، به گوشه ای مینشینم و نگاه میکنم !
به بو ها فکر میکنم ، یکی برایش سر و دست میشکنند و یکی سر و دست و کمر دیگری را میشکند !
جالب است ، فعل ها همان هستند ، اما فقط جایشان عوض میشود ! و یک نِ بیشتر !
به روزی که خودم نباشم فکر میکنم !
چه کسی دست و بالش میشکند؟!
آیا با این تفاسیر و این حس بد ! دوست دارم که بمیرم؟
نه ، مادرم را دوست دارم !
نمیخواهم که اون زجر بکشد !
خب فکر میکنم کافی باشد ، ذهنم را خالی میکنم !
آه ظرف ها را یادم رفت ، باید آن ها را هم بکشم !
دنیایه خیالی ایست !
اما بد نیست !
فک کنم بد نشد !
نقاشیم تعریفی ندارد ، آخر بار اول است که انجامش میدهم !
شاید اینگونه تعریف کردنش جالب تر باشد !
نقاشی ای از زنی که گریه میکند ، منقلی که میسوزد ، میز شامی که خالیست ، و فردی که به بعد از مرگ خیش می اندیشد ! زیادی فلسفی نیست !
اما کافیست !
چون حقیقت است!