در باب مَنِ سایپو!
من نتوانستم آنچنان که میبایست، بخوانم، بشنوم، ببوسم حتی تو را، در لحظه ای از آغوشم، تو تنها تکه گمشده ام، بودی فکر میکنم زندگی ام را برایت تعریف کنم ! بگذار از چند وقت پیش بگویم آن که باید بفهمد میفهمد! آن هم که نفهمد لابد فهمش را ندارد! گاهی ساده نویسی خودش عام بودن را می آورد من پیچیده ام نمیتوانم حرف هایم را کوتاه کنم، نمیتوانم تو را برای چند لحظه ببینم نمیتوانم با چند سوال بشناسمت، من پیچیدگی ات را میپرستم، وقتی میگویی نمیدانی که چه میخواهی دلم غلغلکی میشود ، وقتی که پیچیده ترین مسائل را حل میکنی نیازم، به تو بیشتر میشود، حتی از آن نوع جنسی، بگذار بگویند فلانی سایپوسکشوال است، اری هستم! میخواهم در پیچیدگی هایت غرق شوم میخواهم رازهایت را حل کنم، من آدم ساده را نمیفهمم ذهن ساده را نمیفهمم، من هیچ نمیدانم ساده بودن یعنی چه، ادعای متفاوت بودن ندارم اما دوستانم بارها به من گفته اند که یک موضوع را زیاد میپیچانم، شاید به این خاطر است که خوشم می آید، آری خوشم می آید دلم میخواهد ارتباط بین موضوعات به ظاهر غیر مرتبط را بیابم، من عاشق پیچیدگی ام، سختی را دوست دارم، شاید به همین خاطر است که همیشه راه های سخت تر را انتخاب میکنم، حس تنهایی میکنم، دیگر نمیتوانم در جهان ساده پسند ها زندگی کنم! حال هر کس که میخواهد باشد!
آن ها سادگی را هنر مینامند!
پیچیدگی را نه!
فکر میکنند اگر ساده باشی، ساده بگویی، ساده بخوانی، ساده بپوشی بهتر است!
چه کسی همچین چیز احمقانه ای را گفته است!
زیاد گفتم؟ ببخشید! از بحث دور شدم، آری میخواستم زندگی این چند وقتم را برایت تعریف کنم! شاید این کافی باشد :
این چند سال
درمیانه ی گل های زرد و برگ های خزان سبز
در بهار دلی که پاییزش به همان اندازه که دوریم نزدیک است
سیر کرده ایم و سیر گشته ایم ، لیکن نه از آن سیر که خوش باشد !
از آن که بوی تعفنش تمام وجودم را گرفته است جوری که گویا از بند وجود آزادم !-فرهان
راستی میدانی چرا از جامعه متنفرم؟
چون که همانطور که او گفت :
آنچه پایانی ندارد، نه تویی و نه من
این انسانیت است که تا ابد فریاد کشیده خواهد شد!
جالب است که هر کس نامرد تر و دزد تر است بیشتر از انسانیت میگوید!
همانطور که روزی میگفتند خدا را قبول داریم اما ذرت دزدی میکردند!
یادَش بخیر!
آن روزها هم میدانستم، آنها به هیچ چیز اعتقاد ندارند!
اگر کتابی باشد که انسانیت را تعریف کند و بگوید، ندزد، 10 تا 10 تا نذری نگیر، مهربان باش، آرام باش، زیبا بیرون بیا و ....
مطمعن باش از فردایش گروهی متضاد با انسانیت پیدا میشوند!
این که الان دوستش دارند، به این خاطر است که میتوانند به هر حالت لجن گونه ای که میخواهند تعریفش کنند!
حتی پدوفیل های عوضی که به یک بچه ی کوچک را مثل خر و سگ به حالت های مختلف و به وحشتناک ترین و کثیف ترین حالت ممکن تجاوز میکنند و از گرایش خودشان میگویند هم آدم هایی را در بین خودشان دارند
که از انسانیت زر میزنند !
واقعا میخواهم بدانم این انسانیت چه کوفتیست، زمانی که ما فقط یک گونه ی مضحک دو پا با توهم خوب بودن و برتر بودن در این دنیای بی کران هستیم؟ با آن که اعتقادی به زمین مرکزی نداری، اما به برتر بودن خودت باور داری؟ احمقی چیزی هستی؟
اینقدر قرن 21 ام 21 ام نکن، اگر قرن 21 است، و زمین مرکز جهان نیست، توی گیاه خوار هم توهم خوب بودن نباید داشته باشی همانقدر که گوشت خوار میتواند پست باشد تو هم میتوانی پست باشی،
چه شده که فکر میکنی از او بهتری؟ چون گیاه میخوری؟ و جیغش را نمیشنوی فکر میکنی کارت درست تر از دیگریست؟
سنگ بخور! آن موقع هست که ایدیولوژی احمقانه ات جواب میدهد!
خسته شدم از فمینیست، ماسکیولیست، گیاه خوار، گوشت خوار، مذهبی، غیر مذهبی، از طرفداران انسانیت، از طرفداران ماتریکس و از کسانی که به قول خودشان از ماتریکس خیالی بیرون اومدن!
و از هر کوفت زهر مار پر از نقض مضحک خسته شدم!
از بازی با کلمات خسته شدم!
از این که من اینم، من آنم، من اینم، و هزاران نحوه بیان خود خسته شدم! من عاشق پیچیدگی هستم، اما یک کوه آشغال هم میتواند پیچیده باشد، دنیای امروز در قبال من مسئول است، این آدم ها هستند که غول های بی شاخ و دم میسازند، من نه اقلیتم و نه اکثریت! من چیزی بیرون از این دو هستم! چه کنم؟ که حتی دموکراسی هم نمیتواند به نیاز های من پاسخ دهد.
رسول امیری چه خوش گفت :
چه باید کرد؟
میان مردم پر ادعا چه باید کرد؟
اثر نمیکند اینجا دگر دعا چه باید کرد؟
نه داستان و نه شعر و نه فلسفه و نه حدیث
بنال مومن دور از خدا چه باید کرد؟
گرفته راه گلویم هزار فحش رکیک
به جز دریدن شرم و حیا چه باید کرد؟
آهای خائن نامرد مال مردم خور
کثافت عوضی با شما چه باید کرد؟
ببار ابر سیه چهره رو سفیدم کن
عطش گرفته به جغرافیا چه باید کرد
عددی داریم نه گنگ باشه نه گویا ؟