دانِستَم زِندِگی اَز آنِ مَن نیست!
ویس آنچنان کیفیت خوبی نداره چون همین که نوشتمش خوندمش! ولی خب اگر دوست داشتید بد نیست با اون گوش بدید!
زمین زنگ زده و مَن
خَسته گَشتیم زین جَهان ...
زین بَنَفشِ بیکَران ...
آن طرفِ خیابان،
روی خاکی زنگ زده.
مردم را به تماشا نشسته بودم.
سیلِ مَردُم، همه به یک طرف می خزیدند و لباس های یک رنگ می پوشیدند و خوشحال و گردن دراز تر از قبل به راهشان ادامه می دادند.
دریغ از یک سر برگَرداندن، دریغ اَز یک شَک.
پیرزَنی بَس چروکیده، از رنجِ دُنیا، از این سمتِ خیابان به مَن نَزدیک می شد.
قیافه ام را نمی دیدم.
اما در هم بودنش را حس میکردم.
نفرت و درد، مثلِ آینه ای نامرعی مَن را به خود نشان می داد.
عضلات صورتم سفت، و چَشمانَم به جلو دوخته شده بود.
آرام سرم را چَرخاندم.
دَرد میگرفت، گردنم برای مدتی حرکت نکرده بود. طبیعی است، خشک شده است.
پیرزن را دیدم.
لباسش متفاوت بود، گردنش هم دراز نبود، چهره ای خندان نداشت! به وجد آمدم، تفاوتی دیده بودم.
اما....
اما اون نیز به همان سمت می رفت.
لَچَکِ درازی به سر داشت، دنباله ی لَچَک، خاکِ پشتِ پیرزن را با خود می کِشید، غربال میکرد و کمی را نگه میداشت.
کوهی از تَجربه می دیدم.
نزدیک شد.
نزدیک و نزدیک تر.
صدایِ کشیده شدنِ دمپاییِ کوچک تر از پایش به زمین، هر لحظه بیشتر می شد.
به من رسید.
زیر چشمی نگاهم کرد.
ایستاد.
گفت :
+ به تو، هشداری نداده ام؟
- هشدار؟ از چه؟
+ از این که برام مهم نیست و برایت نمی ایستم. من مادرت نیستم، دایه ات هم نیستم. تازه، فقط تو نیستی؛ آنها هم هستند.
نمی فهمیدم چه میگوید، لابد دیوانه است؛ به خود گفتم و سرم را چراخاندم و باز از نو مردم را نگریستم.
پیرزن آهی کشید و گفت :
+ میترسی؟
نگاهش نکردم و گفتم:
- تفاوتی نمی بینم.
+ تفاوت؟
با سر اشاره ای به جلو کردم.
نگاه کرد.
+ آهان پس از نبودِ تفاوت میترسی؟
- نه، گردنشان دراز است.
+ گردنشان؟
- از بالا به هم نگاه می کندد، توهم متفاوت بودن دارند.
خندید.
+ پَس مُرده ای!
- نه فقط ...
+ فقط چه؟ نمی خواهی مثل آن ها باشی؟
سرم را به نشانه ی بله تکان دادم.
پیرزن سرش را گرداند، نگاهم کرد و خواند :
+ «خواهی نَشَوی رُسوا، همرَنگِ جماعت شو!»
- رسوایی را می پذیرم اما آفتاب پرست بودن را نه!
+ چند وقت است که اینجایی؟
- قرن هاست. فقط رنگشان عوض می شود. اول یکی عوض می شود، بعد دوتا و در آخر همه، و باز از نو شروع می شود. در آخر رای می گیرند و همه در حکم برنده می بازند.
پوزخندی زد.
گفت :
+ خودت چه؟
- خودم؟
+ مگر خودت تفاوت بین این جمع نیستی؟
- خودم که نمی توانم تفاوت باشم. می خواهم تفاوت را ببینم.
+ پس چرا خود را نمیبینی؟
- خود بینی را دوست ندارم.
+ باری،،، گفتم برایت نمی ایستم.
شروع به حرکت کرد، از خطِ نیمکت که گذشت.
نفس کشیدن سخت شد، عضلات صورتم در عین سختی نرم شد و کودک لجباز درون، دوباره بیدار ....
رویم سپید و دستانم چروکیده شد.
به زور سینه ام را باد کردم،
داد زدم :
- تو کیستی؟
جوابم را نداد.
اما با هر قدم زندگی از من دور تر می شد...
دانستم زندگی از آن مَن نیست، گَر بود به خاطرِ تصادف یا اشتباهِ دیگری، کسی نمی مُرد.
زندگی هدفی ندارَد جز راضی بودن.
دانستم، تفاوت یعنی رَنج.
دانستم، فهم یعنی تنهایی.
دانستم، نمی شود برای هدفی ایستاد، باید حرکت کرد.
دانستم، پذیرفتنِ تنهایی و رسوایی کار هَر کسی نیست.
داستم که اگر قرن ها هم بُگذرد، انسان، همواره در اشتباه است.
همواره ناهنجاری ها را هنجار می کند و سپس در پی شکستن ناهنجاری های هنجار شده ناهنجاریه دیگری را هنجار می کند.
دانستم پدیده ی پخش، سرعتش در جامعه بیشتر از آب است.
»»»»
دانستم، که اشتباهی آمدم و به اشتباه می روم.
همه چیز یک اشتباه بزرگ است.
آخر، کدام زندگی ای با انفجار شروع می شود؟
سلام بچه ها امیدوامر خوب باشید ::
خواستم بگم مرسی از دوستانی که وقتی نبودم حالم رو پرسیدن! خیلی ممنونم :
زیزی🥺، نیلی😍، کالیستا⛪
مرسی!
مخصوصا زیزی که تا الان چندین بار وقتی نبودم جزو تنها کسایی بوده که حالم رو پرسیده و واقعا من ازش/ازت ممنونم مرسی که هستی ببخشید که نمیتونستم بیام 💗
::sticker::